ogItemBody$>
تنهايی... شب بود و همه جا تاريك و در سكوتي مرگبار، نه بادي ، نه نسيمي ، نه عشقي ، نه صدايي ، نه ندايي ، نه نگاهي و نه دستي كه از روي بدرود در پس عابر تنها تكاني بخورد .ماه از جا برخواست و به بالاي ديوار كوچه خزيد تا از آن بالا ، نيم نگاهي به شب تيره بياندازد تا شايد جلوي پاي رهگذري را با همان نيم نگاه ، شاخه ای نور بياندازد . و ماه در اعماق افكارش به اين مي انديشيد كه اين رهگذر تنها چرا هر روز خود را در حسرت ديروز تباه مي سازد ، رهگذر همچنان مي رفت و زمان را پشت سر مي گذاشت . ماه آرام به پايين لغزيد و تنها كوچه ماند و يك سبد خاطره .
Powered by
Blogger
رهگذر غرق در انديشه، آرام قدم ميزد ، خاك رد پاي مرد تنها را همچو يك خاطره بر روي دلش حك ميكرد .رهگذر آرام آرام شب دلگير امشب را با فكر فردا پشت سر مي گذاشت و بدون اينكه بيانديشد چرا هر شب و روز در پي فرداست قدم بر مي داشت .
و حتي گوشه نگاهي به بالا ، به ماه نيانداخت تا او را بنگرد و با نگاهي مهربان ، او را بستايد ،او كه بدون هيچ چشم داشتي عاشقانه نور را به او مي بخشيد تا او راه را يابد . ولي او .....
رهگذر هم به فرداهايش رفت و كوچه با خاطراتش در امشب خود باقي ماند.
Template
Designed by mohsen mahdavifar
Copyright
© 2005
mohsen-mahdavifar