ogItemBody$>
Friday, September 22, 2006
تنهايی... شب بود و همه جا تاريك و در سكوتي مرگبار، نه بادي ، نه نسيمي ، نه عشقي ، نه صدايي ، نه ندايي ، نه نگاهي و نه دستي كه از روي بدرود در پس عابر تنها تكاني بخورد .ماه از جا برخواست و به بالاي ديوار كوچه خزيد تا از آن بالا ، نيم نگاهي به شب تيره بياندازد تا شايد جلوي پاي رهگذري را با همان نيم نگاه ، شاخه ای نور بياندازد . و ماه در اعماق افكارش به اين مي انديشيد كه اين رهگذر تنها چرا هر روز خود را در حسرت ديروز تباه مي سازد ، رهگذر همچنان مي رفت و زمان را پشت سر مي گذاشت . ماه آرام به پايين لغزيد و تنها كوچه ماند و يك سبد خاطره .
Powered by
Blogger
|
|
ثانيه است که با هم احساس همراهيد | شما |